هو
نخستین جشنواره خاطرات فرهنگی تربیتی جامعه ورزش با حضور وزیر ورزش و جوانان در هتل المپیک تهران برگزار شد.
به گزارش خبرنگار واحد مرکزی خبر ، در این مراسم از 14 نفر برگزیدگان این جشنواره با اهدای لوح ، تقدیر شد.
سیدباقر پیش نمازی معاون فرهنگی تربیتی وزارت ورزش و جوانان در مصاحبه با خبرنگار ما گفت: 400 خاطره فرهنگی از ورزشکاران سراسر کشور به دبیرخانه این همایش ارسال شده بود.
وی افزود: 50 اثر برگزیده در کتابی با عنوان ((راز ماندگاری )) به چاپ رسید و از 14 اثر امروز تقدیر شد.
پیش نمازی درباره هدف از این همایش گفت: ماندگار کردن خاطرات ورزشی که بعد فرهنگی دارند و تاثیرگذاری غیرمستقیم به روی ورزشکاران هدف اصلی این همایش بوده است.
وی افزود: در این همایش بصورت ویژه از سیدمهدی سیدصالحی مهاجم تیم تراکتورسازی تبریز به علت رفتار معنوی و ذکر نام مقدس یا فاطمه الزهرا بر روی پیراهنش و نشان دادن آن بعد از گل زنی به الجزیره امارات بصورت ویژه تقدیر شد.
عباسی وزیر ورزش و جوانان هم در این همایش گفت: ورزشکاران با اخلاق بهترین الگو برای جوانان هستند و این جشنواره می تواند موجب توسعه اینگونه رفتارها در جامعه ورزشی مان بشود.
وی افزود: تقویت بعد معنوی جزو برنامه های راهبردی وزارت ورزش و جوانان است و می خواهیم در کنار توسعه ورزش حرفه ای و علمی فرهنگ و معنوی سازی را هم توسعه دهیم.
یکی از روزای گرم تابستون سال نود بود.ماه مبارک رمضان هم با گرما و روزای بلند اون روزا حسابی عجین شده بود، بلکه یه جورایی مارو با دهن روزه از پا در بیاره،کار ما هم جوری بود که هر روز با آدمای جدید و اتفاقات عجیب و غریب روبرو میشدیم و روزی نبود که چیز جدیدی رو نبینیم،حول و حوش ساعت 5 بعد از ظهر بود که رسیدم دفتر پیست اسکیت و بلافاصله آماده شدم تا شاگردامو راه بندازم تایمی پر از شلوغی و سرو صدا و هیجان کودکانه کودکان و بزرگایی که میخواستن بیان و اسکیت کردن رو یاد بگیرن. مثل همیشه تنها مربی آنتایم خودم بودم ،ساعتی که گذشت باقی مربی ها هم گاماس گاماس رسیدن و مثل بقیه روزای ماه مبارک نشستیم با کارگری که اونجا بود تصمیم بگیریم که واسه افطار چی تهیه کنیم و دنگ ودونگ هر کسی چقدر میشه.
تایم کلاس ها رو به اتمام بود و باقی بچه ها در حال تدارک افطار بودند،کم کم شاگرد ها از پیست خارج می شدند و دم دم های اذان مغرب و افطار بود که مثل همیشه صاحبکار پیست اسکیت پیداش شد، با اون همه تظاهر به دینداری ولی از دین هیچ،
خلاصه کلام:کفش های اسکیت رو کندم و رفتم که وضو بگیرم تا آماده باشم به محض شنیدن الله اکبر موذن زاده افطار کنم.
املتی که بوش همه جا رو پر کرده بود با نون بربری تازه و سبزی و پنیر و خیار و گوجه خرد شده.
واقعا خدارو شکر که ما اینارو داریم خیلی ها تو حسرت داشتن همین سفره رنگی کوچیک ما هستن.
تو همین اوضاع و احوال بودم که همش صدای غرغر صاحبکار میومد و از اینکه کار و کاسبی کساد شده گفت گفت تا سریال های تلوزیونی که خانواده ها رو تو خونه خودشون نگه میداره و هوش و فکر اسکیت کردن رو از اونا برده،
تو دلم گفتم آخه تو چرا می نالی تو که پولت از پارو بالا میره و روزی رو هم خدا واسه هر کسی مشخص کرده،
صدای اذان از مسجد کنار پارک بلند شد و ما با یه بسم الله و خرما و چای روزه مونو باز کردیم .یه کم که افطاری خوردیم رفتم نمازمو بخونم فارغ از اینکه چرا بقیه بچه ها روزه می گیرن ولی نمازشونو نمی خونن،
نماز مغرب رو خوندم دیدیم یکی از بچه ها رفت پشت میزدفتر که جوابگوی مشتری ها باشه و صاحبکار اومد تو اتاق پشتی که دیوارش فقط یه پارتیشن سفید پر از سیاهی های که معلوم بود مدت ها دستمالی رو به خودش ندیده وارد شه،
شروع کرد به خوردن و گفتن از اینکه امروز چقدر هوا گرم بود و تعریف از روزه و نماز و دینداریش
منم که گوشم از این حرف های صد من یه غاز آقا پر شده بود یاد اون خانم بزک کرده ای افتادم که امروز تو ماشین مدل بالای همین صاحبکار تو خیابون عباس آباد دیدم.تسبیحات حضرت زهرا (س) رو می دادم و چیزی نمی گفتم که یه دفعه صدای یه عالمه بچه و چک و چونه یه نفر از اونور پارتیشن بلند شد.
که آقا ما این 30 نفر بچه رو با هم میخوایم براشون کفش اجاره کنیم و به ما تخفیف میدین.
صاحبکارمون که تا دیروز سفره خالی نکرده از سر سفره پا نمیشد
با اون برقی که تو چشماش افتاده بود انگار که تو بیابون به آب رسیده باشه از فرط خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید و با جستی خودشو به انور پارتیشن رسوند و شروع کرد به چک و چونه زدن
و منم نماز عشا رو شروع کردم.
سلام نماز رو که دادم دیگه توافق ها تموم شده بود و قرار شد که به اون بچه ها در ازای 10 دقیقه بازی کفش اجاره بدن و خدا میدونه که چقدر صاحبکار اونارو تلکه کرده بود.
کفش های اسکیت رو پوشیدم و از اتاق پشتی و در لق پارتیشن عبور کردم،
تازه دیدم که اوضاع از چه خبره
30 تا بچه که همراه سرپرستشون از بهزیستی اومده بودن واسه گردش و تفریح،
جالب بود واقعا و وقتی جالبتر شد که فهمیدم اکثر اونا نقصی تو بدنشون دارن ،تعداد زیادی از اونا انگشتای دستشون رو از دست داده بودن و وقتی علت اونو ازشون جویا شدم اینطور فهمیدم که اکثرا مال یه روستایی در غرب کشور بودن که واسه خاطر استفاده از وسیله ای غیر ایمن به اسم گرگر (جره) به این روز افتاده بودند.
و از اونجا که خانواده هاشون توان درمان و معالجه اونارو نداشتن
بهزیستی مسئولیت نگهدارشون رو به عهده گرفته بود.
کم کم کارگر پیست کفش های اسکیت رو پای بچه ها می کرد و جالب این بود که بچه هایی که تا به حال کفش اسکیت و بازی اسکیت رو ندیده بودن بدون کمک و با اعتماد به نفس خاصی از اون استفاده می کردند.
قشنگ نمی رفتن ولی اونقد به خودشون و توانایی های خودشون اعتماد داشتن که به هر شکلی تعادل خودشون رو، روی اسکیت حفظ می کردن.
سرپرست بهزیستی از صاحبکار خواست که یه مربی هم در ازای این همه پولی که داده در اختیار بچه ها قرار بده،
اما دندون طمع صاحبکار بیشتر از اینا برق می زد و می خواست پول بیشتری رو کسب بکنه.
من وارد زمین اسکیت شدم تقریبا همه یه جورایی تعادل شون رو حفظ می کردن و حرکت می کردن و منم به هر کدوم که تو حرکت مشکلی داشتن دور از چشم صاحبکار توضیح میدادم که اگه اینطوری و اونطوری کنی راحتر و روانتر حرکت می کنی.
تا اینکه کارگر پیست از دور گفت آقا مصطفی بیا این یکی رو ببر
فهمیدم که سرپرست دیگه پولی نداشته که به صاحبکار پول دوست بده تا دندون طمع ش رو بکشه
اومدم جلوتر این یکی هم 3 تا از انگشتاشو از دست داده بود.
عجیب نبود واسم چون تو تمام این سالها که اسکیت می کردم و مربیگری اسکیت، شاگرد هایی داشتم که از نظر ذهنی مشکل داشتن یا عقب مانده ذهنی بودن و یا بیش فعال و یا حتی روشندل و فال فروش هایی که با زحمت کلی فال میفروختن که بیان ساعتی اسکیت بازی کنند.
کوچیک و بزرگم نداشت
از 2.5 سال تا 56 سال
از رفتگری که ملتمسانه میگفت منم میتونم بیام اسکیت تا یکی از همین ثروتمندایی که تو حین آموزش از پرداخت 6 میلیاردی بیمه نامه کشتی اش که تو آب های آزاد غرق شده بود بهم می گفت.
پسرک رو گرفتم و آوردم کنار میله آموزشی و یه توضیحاتی از اینکه باید چطور وایسته و تعادل داشته باشه و .... و اینکه حرکت کردن تو اسکیت چطوریه و خلاصه مبانی کار رو بهش توضیح دادم.
اما پسرک سراسیمه و پر از هیجان اینکه زودتر به وسط میدون بره و مثل بقیه دوستاش حرکت کنه بی توجه به حرفای من بود.
دیدم داره وقت ده دقیقه ای بچه ها تموم میشه بدون اینکه هنوز مزه اسکیت بازی زیر زبونشون اومده باشه واسه همین دست پسرک رو گرفتم تا با هم حرکت کنیم و به وسط زمین اسکیت بریم انصافا چقدر خوب پا میزد.
همیشه وقتی اینجور بچه ها و یا بچه های جنوب شهر رو میدیدم به خودم می گفتم
خدا چه استعدادی به اینا داده یا محدودیت تا چقدر میتونه استعداد ها رو شکوفا کنه
که اینا تو یک جلسه 10 تا حرکت رو یاد میگیرن و بعضی از این بچه ها ی خانواده های مرفه یه حرکتو تو 10 جلسه ام یاد نمی گیرن
اونوقت اینا اینطوری ذوق و شوق ورزش کردن دارن و بی امکانات
ولی اونا با هزار جور آبمیوه و تنقلات و پشتیبانی و حمایت پدر و مادرشون تازه واسه پوشیدن وسایل اسکیت هم ناز می کنن،
تو همین فکرا بودم که پسرک گفت میشه دستمو ول کنی تا خودم حرکت کنم،
گفتم که نمیشه تو نمیتونی هنوز خوب پاهاتو حرکت بدی و زمین می خوری
از اون اصرار و از من انکار تا اینکه راضی شدم کنار من بدون دست گرفتن حرکتشو انجام بده،
تو بلندگو اعلام کردن بچه های بهزیستی وقتتون تموم شده بفرمایید
بچه ها که بیرون نمی رفتن
سرپرست و صاحبکار و کارگر پیست 3تایی اومدن تو زمین
سرپرست با حالت عصبانی بچه ها رو با اسم کوچیک و تک تک صدا می کرد
و صاحبکار که انگار خونش رو تو شیشه کرده باشن از ترس اینکه مبادا خدایی نکرده بچه ها کمی بیشتر از تایمشون بازی کنن داد میزد بیاین بیرون
و کارگر بیچاره هم دنبال بچه ها ،
بلبشویی بود برا خودش
همه رفتن تو دفتر تا که کفشاشونو بپوشن و اسکیت ها رو در بیارن
و منم پسرک رو بردم.
تو دفتر روی نیمکت ها نشسته بودن بوی بد کفش های اجاره ای مشام رو می آزرد.
کفش ها یکی یکی از پای بچه ها بیرون می آمد
تا اینکه پسرک کفش هاشو با کمک کارگر در آورد
فکر می کردم دارم اشتباه میبینم
چرا پای پسرک این شکلیه ؟؟؟!!!!
شاید روزه واقعا چشمامو و ذهنمو ضعیف کرده،
شاید قند خونم افتاده و خوب نمی بینم
من تو فکر پای پسرک بودم که ناگهان پسرک گفت:
عمو ممنونم حالا خوب اسکیت بازی می کردم
آخه عمو پای من مصنوعیه!!!!
خاطره برگزیده وزارت ورزش و جوانان
از مصطفی علیمحمدی